نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





ترانه ماه عسل

منــو درگـیـــر خـودت کــن ، تــاجــهــانــم زیـــرو رو شـه
 تــاســکــوت هـــرشــب مــن با حــجـومـت رو برو شـه
بی هوا بدون مـقـصــد ســـمـــت طــوفــان تــو مــیـــرم
منــــــو درگـــیـــــر خـــودت کـــن بــلـکـه آرامـش بگـیرم
بـا خــیـال تــو هـنـوزم مـثــل هـــرروز و هـــمـــیـــشــــه
هر شـــب حـــافـــظــــه مـــن پــر تــصـــویـــر تــو میشه
بـــــا مــــن غــریـــبـــگــی نـکــن بــا مـن که درگـیر توام
چــشــماتــو از مـــن بـــر نــدار مــن مـــات تـصــویر توام
تو همین جایی همیشه بـا تـو شـب شکل یه رویاست
آخــریـــن نقــطــه دنــیـــا تــو جـهـان من همین جاست


[+] نوشته شده توسط farahmand در 14:56 | |







خيلي سخته که بغض داشته باشي ، اما نخواي کسي بفهمه... خيلي سخته که عزيزترين کست ازت بخواد فراموشش کني... خيلي سخته که سالگرد آشنايي با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگيري... خيلي سخته که روز تولدت، همه بهت تبريک بگن، جز اوني که فکر مي کني به خاطرش زنده اي... خيلي سخته که غرورت رو به خاطر يه نفر بشکني، بعد بفهمي دوست نداره... خيلي سخته که همه چيزت رو به خاطر يه نفر از دست بدي، اما اون بگه : ديگه نمي خوامت!


[+] نوشته شده توسط farahmand در 14:54 | |







نام من

 

نام من عشق است ایا می شناسیدم؟؟؟؟؟؟؟؟

نام من عشق است ایا

می شناسیدم؟

زخمی ام زخمی سرا پا

می شناسیدم؟

با شما طی کرده ام راه درازی را

خسته هستم خسته ایامی شناسیدم؟

راه شش صد ساله ای از دفتر حافظ

تا غزل های شما ایا می شناسیدم

این زمانم گر چه ابره تیره پوشیدست

من همان خورشیدم اما می شناسیدم؟

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر

اینک این افتاده از پا رامی شناسیدم؟

می شناسند چشم هایم چهرهاتان را

همچنانی که شما ها می شناسیدم؟

این چنین بیگانه از من رو مگردانید

در مبندیدم به حاشا می شناسیدم؟

من همان دریایتان ای رهروان عشق

رود های روح دریا می شناسیدم؟

اصل من بودم بهانه بود فرعی بود

عشق قیس و حسن لیلا می شناسیدم؟

در کفه فرهاد تیغه من نهادم من

من بریدم بیستون را می شناسیدم؟

مسخ کرده چهره ام را گر چه این ایام

با همین دیدار حتی می شناسیدم؟

من همانم اشنای سال های دور

رفته ام از یادتان یا می شناسیدم؟؟؟


[+] نوشته شده توسط farahmand در 14:49 | |







به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید


[+] نوشته شده توسط farahmand در 22:17 | |







عشق و آرامش

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده


[+] نوشته شده توسط farahmand در 22:15 | |







و من اینو می دونستم

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . امامن خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . امامن خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا


[+] نوشته شده توسط farahmand در 22:14 | |







حتما بخونید خیلی جالب!

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.
بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی... وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری


[+] نوشته شده توسط farahmand در 22:11 | |







جالب!

 


 

 

خدا خر را آفرید و به اوگفت:
 
 

 


تو بار خواهی برد، از زمانی که 
 
 
 

 


تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی 
 
 
 
 

 


که تاریکی شب سر می رسد.و همواره بر 
 
 
 
 

 


پشت تو باری سنگین خواهد بود.و تو 
 
 
 
 

 


علف خواهی خورد و از عقل بی بهره 
 
 
 
 

 


خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی 
 
 
 
 

 


کرد و تو یک خر خواهی 
 
 
 
 

 


بود. 
 


خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا!من می خواهم خر باشم، 
 
 
 

 


اما پنجاه سال برای خری همچون من 

 

 

 


عمری طولانی است.پس کاری کن فقط 

 

 

 


بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی 

 

 

 


خر را برآورده کرد
 

 
 



 

 

خدا سگ را آفرید و به او گفت:

 

 

 

 


تو نگهبان خانه انسان خواهی 

 

 

 

 


بود و بهترین دوست و وفادارترین 

 

 

 

 


یار انسان خواهی شد.تو غذایی را که 

 

 

 

 


به تو می دهند خواهی خورد و سی سال 

 

 

 

 


زندگی خواهی کرد.تو یک سگ خواهی 
بود. 

سگ به خداوند پاسخ داد:

 

 

 

 


خداوندا!سی سال زندگی عمری 

 

 

 

 


طولانی است.کاری کن من فقط پانزده

 

 

 

 

 
سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را 

 

 

 


برآورد...

 

 

 


 

 

 

خدا میمون را آفرید و به او گفت:

 

 

 


و تو از این سو به آن سو و از

 

 

 

 
این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و 

 

 

 


برای سرگرم کردن دیگران کارهای 

 

 

 


جالب انجام خواهی داد و بیست سال 

 

 

 


عمر خواهی کرد.و یک میمون خواهی 

 

 

 


بود. 

میمون به خداوند پاسخ داد:

 

 

 


بیست سال عمری طولانی است، من 

 

 

 


می خواهم ده سال عمر کنم.و خداوند 

 

 


آرزوی میمون را برآورده 
کرد.

 

 

 

 

سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت:

تو انسان هستی.تنها 

مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره 

زمین.تو می توانی از هوش خودت 

استفاده کنی و سروری همه موجودات 

را برعهده بگیری و بر تمام جهان 

تسلط داشته باشی.و تو بیست سال عمر 

خواهی کرد. 

انسان گفت:سرورم!گرچه من 

دوست دارم انسان باشم، اما بیست 

سال مدت کمی برای زندگی است.آن سی 

سالی که خر نخواست ، آن پانزده 

سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که 

میمون نخواست زندگی کند، به من 
بده. 

و 
خداوند آرزوی انسان را برآورده 
کرد... 

و 
از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست 

سال مثل انسان زندگی می 
کند!!! 

و

پس از آن،ازدواج می کند و سی سال 

مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می 

کند ، و مثل خر بار می 
برد

و

پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، 

پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در 

آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و 

هرچه به او بدهند می 

خورد...!!!
و

وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون 

زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به 

خانه آن دخترش می رود و سعی می کند 


مثل میمون نوه هایش را سرگرم

 


[+] نوشته شده توسط farahmand در 21:48 | |







موبایل.......

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستن...موبایل یکی از اونا زنگ میزنه...مردی

 

 

 

 

 

 

گوشی رو بر میداره و روی اسپیکر میذاره و شروع به صحبت میکنه...همه ساکت میشن

 

 

 

 

 

 

و به گفت و گوی اون با طرف مقابل گوش میدن

مرد:بله بفرمایید...

زن:سلام عزیزم باشگاهی؟

مرد:سلام بله باشگاهم...

زن:من الان توی فروشگاهم یه کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط هزار دلاره میشه بخرم؟

مرد:آره اگه خیلی خوشت اومده بخر...

زن:میدونی از کنار نمایشگاه ماشین که رد میشدم دیدم اون مرسدس بنزی که خیلی

 

 

 

 

 

 

دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خیلی دلم میخواد یکی ازونا رو داشته باشم...

مرد:چنده؟

زن:شصت هزار دلار

مرد:باشه اما با قیمتی که داره باید مطمئن باشی همه چیزش رو به راهه...

زن:آخ مرسی...یه چیز دیگه هم مونده...هون خونه ای که پارسال ازش خوشم میومد

 

 

 

 

هم واسه فروش گذاشتن نهصد و پنجاه دلاره...

مرد:خب برو بگو نهصد هزار تا اگه میدن بخرش...

زن:وااای مرسی باشه...بعدآ میبینمت خیلی دوست دارم.

مرد:باشه...خدافظ

مرد گوشی رو قطع میکنه...مردای دیگه با تعجب مات و مبهوت به اون خیره میشن...

بعد مرد میپرسه:این گوشی مال کیه؟؟؟!!!!!

 


[+] نوشته شده توسط farahmand در 21:45 | |







از تو گذشتن سخته با تو نبودن درده
واسه من..
زنده بودنم مرگه..بدون تو و عشقت
واسه من...
وجود من مال تو..قلب تو هم مال من...
عزیزم..
حس می کردم که به انتها رسیده طاقت
خودم رها کردم و زدم به سیم آخر
فکر می کردم تموم شده دیگه دوره ی پاکی
وقتی دیدمت فهمیدم تو این کره ی خاکی
میشه هنوزم دوست داشت و عشق نمرده...
فهمیدم اینو که زندگیم چشم نخورده
من عشق را با تو می خوام چون که تو دل بقیه مرد...
این دل سادم شکست و بخیه خورد..
باید که نور این دلم حالا...بتابه رو تو
عوض نمی کنم با غریبه...یه تار موتو
ادما دلم شکستن و اینو یادم دادن
که دیگه خودمو قایم بکنم از عالم ادم
..
[تصویر:  1b63b36ba67b.jpg]
میخوام بیای چون پناه دل خستم باشی پس
بی تو..
میدونم زندگیم از هم پاشیدس..


[+] نوشته شده توسط farahmand در 21:37 | |



صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 9 صفحه بعد